خیلی اوقات هست که به تو اصلا خوش نمی گذرد اما دائمابرای خوش گذشتن به بقیه کاری باید ؛ و می کنی !
خیلی اوقات هست که لذتی نمی بری ، برای لذت های دیگری و دیگران اما گویا تلاش می کنی . . .
خیلی اوقات هست که انگار تمام می شود دنیا درست در نقطه ی آغازین اش برای تو . . .
در نقطه ای که انگار باید سن امید و آرزوهات باشد .
خیلی اوقات هست که خوب می فهمی و خوب تر حس می کنی که خوراک و نوشاک و پوشاک ؛ اندازه ای که به دیگران لذت می بخشد ؛ هیچ برای تو آن چنان نیست .
خیلی اوقات هست که می فهمی انتظارت برای آن خبری که قرار است خوشحال ات کند بیجاست . . . خبری در راه نیست و خوشی گویا در بطن این عالم نهاده نشده . . .
خیلی اوقات هست که نگاه به غروب ؛ تماشای دریای متلاطم ؛ زیر باران قدم برداشتن ، نیوشیدن یک موسیقی جانانه ، پوک عمیقی به سیگاری در وقت خوبی ؛ و خواندن جمله ای در کتابی چون جام می ؛ مست ات می کند . . . و هیج چیز از جنس ماده این چنین نیست برایت .
خیلی اوقات هست که فردا بیاید و نیاید ، امروز برود و بماند ، هفته های بعد و سال بعد در راه باشند و نباشند برایت تفاوتی آشکارا نمی کند . . .
آنگاه که اینچنین حالاتی به آدمی دست داد ، بی شک آماده ی مرگ است . . .
مرگ ؛ یعنی جدا شدن علاقه از خاک ؛ نه جدا شدن روح از آن . . .
کسی می گفت که دایی ای داشتم ، وقت احتضار ، پسرش آمد و در گوشش گفت :
" بابا ! دکترها می گویند داری می روی . . . تمام است ! اشهدت را بخوان . . . من می خوانم با من بگو !
اشهد ان لااله الا الله و اشهد . . . "
. . . پدر با ته مانده ی توان دستان اش ، دست پسر را می گیرد و می گوید :
" نه ! بیخود گفته اند ! من اینهمه مال و منال دارم بفروش مرا ببر به خارج از ایران و درمانم کن ! ( فریاد بی رمق می زد که : ) من باید بمانم م م م م م "
و میم ته مانده ی بمانم اش به میم ابتدای مرگ وصل شد !
چنین است که مرگ نه جدا شدن روح از بدن ، که جدا شدن علاقه از خاک است . . .
آنکه علاقه هاش روی زمین تمام می شود و دلبستگی هاش و دل خوشی هاش و خوش گذشتن هاش ؛ گاه رفتن اش است . . .
حالیا !
این منم !
بی بند !
بی بار !
آری ، کولی سر خیابان و آن لات سر چهار راه بی بند و بار نیست ،
بی بند و بار منم !
کسی که با بندی به این عالم وصل نیست ؛ بی بند است . . .
و آنکه باری ندارد که بر زمین بگذارد گاه رفتن ؛ بی بار است . . .
بی بند و باری ؛ آخرین مرحله ی نزدیک به مرگ است . . .
بی بندم !
بی بارم !
و حالا آماده ی رفتن . . .
اگر باز طول اش ندهد . . .
کش اش ندهد . . .
همین !
نوشته شده توسط محمد طاهری در ۱۳۹۵/۰۵/۲۹ ساعت 17:56 موضوع عارفانه ها | لینک ثابت
فردای نو ...برچسب : باری, نویسنده : fardayenoa بازدید : 140